و اصلا هم برایم اهمیّت ندارد که باورش میکنید یا نه. تازه ارسطو معتقد است که کلیّهی ماجراهای گذشته باید در قالب روایت و از زبان شخصیتهای نمایش بیان شود. اما در داستان من همه چیز از زبان من روایت میشود. هیچ آزادیای برای شخصیتها قایل نیستم. اصلا گور پدر ارسطو و این حرفها. از شنبه شروع میکنیم:
شنبه صبحِ زود، مرد موهایش را چند بار جلوی آینه شانه کرد. با کمک قیچی کوچک و خطکش نامریی، سیبیلهایش را همراستا کرد. دوباره دستی به موهایش کشید تا ردّی از شانه نماند. کفشهای واکسزدهاش را از جا کفشی درآورد. میخواست از خانه خارج شود که همسرش صدایش کرد.
-راستی اومدنی سبزی ام بخر.
سرش را به زور تکان داد، یعنی باشه. گفت خداحافظ و در را بست. چهل و سه پلّه پایین رفت تا به پارکینگ رسید. سوار سوّمین ماشین از سمت راست شد. با سرعت میانگین شصت کیلومتر بر ساعت رانندگی کرد تا راس ساعت هشت در محل کارش حاضر باشد. دو ساعت مدام تایپ کرد. فقط چند بار سرش را از روی کامپیوتر بلند کرد تا به شوخیهای همکارنش که اصلا هم برایش خنده دار نبود، بخندد. راس ساعت ده یک لیوان بزرگ چای برای خودش ریخت. یک پنجم از قوری، بقیّه آب جوش. چای را در شانزده قلپ نوشید و دوباره کارش را ادامه داد. ساعت دوازده، چهل و شش متر راه رفت و در سالن غذاخوری، غذا خورد. بعد از ناهار کمتر کار کرد امّا از پشت میزش تکان نخورد. همین که عقربهی کوچک پنج را نشان داد، کت کهنهاش را پوشید و پس از کارت زدن از شرکت خارج شد. استارت زد. برف پاککن را در تند ترین درجه تنظیم کرد تا باران دیدش را کور نکند. با سرعت میانگین چهل و سه کیلومتر بر ساعت رانندگی کرد. سی و چهار دقیقه در ترافیک گیر کرد امّا راس ساعت شیش در خانه بود. روی پلّهی چهل و دوم که قدم گذاشت، یادش افتاد سبزی نخریده.
▪▪▪
روز یکشنبه هم تقریبا به همین منوال گذشت. موهایش را جلوی آینه شانه کرد. از پلّه ها پایین رفت. سوار سومین ماشین شد. تا محل کار رانندگی کرد، ساعت ده چای نوشید و پنج از شرکت خارج شد. تنها تفاوت یکشنبه با روز قبل سه چیز بود. 1-مرد سی و یک دقیقه در ترافیک ماند2- قرار نبود سبزی بخرد، پس چیزی را فراموش نکرد.3- بعد از رد کردن ترافیک، زنی را دید که کنار خیابان زیر باران ایستاده و منتظر ماشین است. جلویش ایستاد، اما هنوز سوار نشده بود که گاز داد و حرکت کرد. راس ساعت شش در خانه بود.
▪▪▪
روز دوشنبه امّا اتفاق مهمّی افتاد. مهمتر از تفاوت چند دقیقهایِ ترافیک یا خریدنِ سبزی. دوباره زن ناشناس را دید که کنار خیابان ایستاده و منتظر ماشین است. انگار که قراری تعیین نشده با زن داشته، از دیدنش خوشحال شد. سرعتش را کم کرد. جلوی پایش ترمز زد و گفت: من مستقیم میرم، اگر شما هم همین مسیر تشریف میبرین در خدمتم.
زن بدون معطلی سوار شد و محکم در را بست.
-این بارون نمیخواد قطع شه؟ خسته شدیم بابا. سه روزه مدام داره میباره.
-بله دیگه. شماله و بارونش. اتفاقا اخبار هم گفته گویا تا آخر هفته میباره.
-خیس خالی شدم بابا. شما میری سمت گلسار؟
با اینکه مسیرش نبود، گفت:
-آره. اتفاقا دنبال یه کتاب به خصوص میگشتم، گویا تو کتابفروشی اونجا هست.
-خروس؟ چی؟
-به خصوص عرض کردم.
-چه قدم خوب. پس اهل کتابم هستی. چه کتابیه حالا؟
قرار نبود کتابی بخرد و آخرین کتابی که خوانده بود، مربوط می شد به سال آخر دانشگاهش. دقیقا یک سال قبل از شروع زندگی مشترک. نا خودآگاه اسم آن کتاب روی زبانش آمد.
-صد و بیست روز در سودوم. مارکی دو ساد.
-وَوووو. چه آدم باحالی هستی تو. شغلت چیه؟ اصلا فکر نمی کردم یه راننده مارکی دوسادو بشناسه.
-بنده راننده نیستم. دیدم بارونه و گویا خیلی وقت هم بود که منتظر بودین، سوارتون کردم. در ضمن شما لطف دارین. من توی دانشگاه ادبیات نمایشی خوندم، امّا بنا به اجبار زندگی تو کارخونه ی زمزم مشغولم. مسیول ثبت سفارشاتم.
دختر با دلبری پشتش را صاف کرد و سینه هایش را جلو داد و گفت:
-جسارت نکردم قربان.
دستش را دراز کرد.
-من تینام. دانشگاه نرفتم ولی بازیگر تیاترم. یعنی سعی می کنم که بشم.
دست دادند و مرد تا مقصدی که قرار نبود برود، در مورد مارکی دوساد صحبت کرد. نمی دانم، کِی که شماره ی همدیگر را گرفتند و قرار گذاشتند که در آموزشگاه تیاتری که متعلق به یکی از آشناهای دختر بود همدگیر را ببینند. ساعت هفت و ربع به خانه رسید. نمی دانم چه بهانه ای برای دیر آوردن داشت و یا چه دروغی سرهم کرد، امّا دوشنبه با روز های قبلی یک فرق بزرگ داشت که در واقع نقطه ی عطف داستان من است.
▪▪▪
سه شنبه به کلی با بقیه ی روزها فرق داشت. در واقع تنها اشتراکش با روزهای قبل، همسر مرد(که در کل داستان در حد تیپ شخصیتی باقی می ماند و اصلا همین است که هست!) بود که موقع خارج شدنش از خانه دوباره خواست که سبزی بخرد.
موقع پایین رفتن پلّه ها را نشمرد. سرعتش را در حین رانندگی مدام تغییر می داد. زودتر از ساعت ده چای نوشید. پر رنگ تر از همیشه. اصلا برای ناهار به غذا خوری نرفت، چون با دختر بازیگر قرار ملاقات داشت. حلقه اش را دراورد و در جیبش گذاشت. نه اینکه قصد خیانت داشته باشد، (حداقل تا به اینجای داستان) اما هیچ خوشش نمی آمد که دختر چیزی در مورد ازدواجش بداند. به نظر من که حق داشت. شما هم اگر جای او بودید همین کار را می کردید. به هر حال حوصله ندارم کل مکالماتشان را مو به مو بنویسم، امّا خلاصه ی چهارشنبه این بود که مرد با دختر بازیگر قرار گذاشتند تا، پنجشنبه در نمایش تمرینی باهم بازی کنند.
▪▪▪
چهارشنبه هیچ اتفاقی نیفتاد. مرد نه سرکار رفت، نه از خانه خارج شد و برخلاف حدس شما هیچ خبری هم از دختر بازیگر نبود. نه زنگی و نه حتی اس ام اسی. صبح تا ظهر کتاب صد و بیست روز در سودوم را خواند و عصر هم فیلم سالو را دید. اینکه چه گفت و گو هایی بین مرد و همسرِدر حد تیپ مانده ی بیچاره انجام شده، برای من اهمیت ندارد و نمی نویسمشان. چون می خواهم زودتر داستانم را تمام کنم و مثل مرد داستان فیلم سالو را ببینم.
▪▪▪
پنجشبه مرد به دیدن دختر رفت. حتی برای نمایش گریم شد. اینکه همه ی اینها چقدر زود و غیر منظقی اتفاق افتاده برای خود من عجیب است. سرش را از ته تراشید. سیبل هایش را هم ریخت دور. طوری بازی کرد که انگار سال هاست بازیگر است. روز های دانشگاه برایش زنده شد. حس عجیبی داشت. احساس می کرد که دوباره خون تازه ای در رگ هایش تزریق شده. نه به همسر در حد تیپ مانده اش! فکر می کرد، نه به کار. انگار به دنیا آمده که این نمایش را بازی کند و بمیرد. همه چیز به خوبی سپری شد، تا شب.
اگر اشتباه نکنم گفتم سه شنبه قصد خیانت نداشت. ولی پنجشنبه قصدش را پیدا کرد. وقتی که شب دختر بازیگر را رساند، با اولین تعارف به خانه ی او رفت. خواست به او تجاوز کند.دختر مقاومت کرد، برای همین او را خفه کرد. به همین سادگی. اگر با خودتان فکر می کنید که چه قدر کلیشه ای و بادی به غبغبتان می اندازید که من خلاقیت ندارم، باید خدمتتان عرض کنم که اولا به شما ربطی ندارد چون داستان من است. دوما این داستان واقعا اتفاق افتاده. زندگی چیزی جز تکرار کلیشه ها نیست. پس به من اعتراض نکنید، به ذات دنیا اعتراض کنید. سر آدم ها یا هر کسی دیگری که مسیول این تکرار هاست داد بزنید و بگویید خلاق نیستی!
▪▪▪
مهم ترین روز هفته رسید. جمعه. روزیکه باید پایان بندی داستان هم مشخص شود. شرط می بندم نمی توانید فکرش را هم بکنید.
می خواستم داستان را تمام کنم و به خانه برگردم تا فیلم سالو را ببینم. در واقع تمامش کردم. قرار بود داستان من نقدی بر زندگی مدرن و عصیان یک فرد باشد بر علیه آن. می خواستم نشان بدهم که این عصیان چگونه ممکن است به قتل منتهی شود. به نظر خودم هم خوب بود. اما وقتی به خانه رسیدم آن عوضی در خانه ی من بود. بله مرد داستان را می گویم. من در پایان بندی ام به زندان انداختمش اما خدا می داند که چطور به خانه ی من رسیده بود. داشت به زنم تجاوز می کرد. مارکی دوساد کار خودش را کرده بود. شاید هم زیادی عصیان کرد. نمی دانم به هر حال نمی توانستم کاری کنم جز اینکه باهم درگیر شویم و بکشمش.
بله... من او را کشتم. چاره ی دیگری هم نداشتم. اما چه کسی باور می کند شخصیت داستانی از کاغذ پریده باشد بیرون، روی زن من؟ حتی الان که کل این ماجرا به هم سلولی هایم تعریف می کنم به من می خندند. "همون نویسنده قاتله" صدایم می زنند.بهم می گویند"قاتل کچله".
مردم همیشه به چیز هایی که با منطقشان جور در نمی آید می خندد. احمق ها...