موجودیت هر متن در گرو تثبیت خود آن متن است. و این تثبیت جز با استقرار معنا محقق نمیشود اما استقرار معنای جدید در گرو احضار و عبور از متنهای بیرون از خود است
نمیگویم متنهای قبل از خود، چرا که زمان را مفهومی صرفاً طولی نمیدانم؛ پس هر متنی هستیاش درگرو نقض متنهای بیرون از خود است و از آنجا که هیچ متنی در خلاء/ بیمتنی شکل نمیگیرد، میتوان گفت هر متنی در پی نقض و الغای خود است.پس هر متن ضد متن است. در چنین زمینهایست که متن حاضر شکل میگیرد متنی بیملاحظه.
دانستن همانقدر اغراق آمیز و حوصلهسربر است که اعتراف به نادانی؛ و هر دو پرستیژهایی برای دنیای واقعیِ آدمهای واقعی هستند. آدمهایی که فکر میکنند هستند بیآنکه وزن هستی خودشان را حتی حس کنند یا درکی از آن داشته باشند
هنر، ادراک هنری، موقعیت هنری، موجود شدن و در معرض هستی چیزها قرار گرفتن... همه اینها بعلاوه موقعیت مکانیِ هنر و در معرض واقعیت اجتماعی آن بودن، نسبتهایی درهم تنیدهاند. اما اگر بخواهیم شعری را در منظر خوانشی پدیدارشناختی بنشانیم آنگاه با موضوعی متفاوت بهسان تفاوت میان "زمان وجودی" و "زمان ظاهری" روبرو خواهیم بود. برای کار هنری دو نوع مخاطب وجود دارد. مخاطب عام و مخاطب خاص. مخاطب عام، تا زمانی که به مخاطب خاص تبدیل نشده باشد هنوز این شانس را دارد که درمعرض این میدان قرار بگیرد و وجه تخاطب کار هنری باشد. اما مخاطب خاص چیست؟ موجود بیخودی که از دایره این تخاطب بیرون افتاده است.مخاطب خاص بعلت درگیر شدن با آنچه دانش شعریاش مینامند -که در حقیقت چیزی جز تودهای درهمتنیده از باورهای شخصی و طمع ورزیهای اجتماعی نیست- از آن میدان مغناطیسی هستی که با نیرویی گریز از مرکز، هر وجهی از بودنِ درونی، ارگانیک، غیر شخصی و شبهاجتماعی را به بیرون پرتاب/ تُف میکند، پس زده شده است. پس مخاطب حقیقی هنر کسی میتواند باشد که با اندکی درایت ذاتی و فهم عمومی و شرایطسنجی بفهمد هنوز هم میتواند در این میدان قرار بگیرد و این شانس را دارد که در آنچه هیدگر پرتابشدگی مینامد شرکت داشته باشد.
این سطرها بههیچ روی برای تمهید یک متن که بهمناسبت رمزگشایی از یک شعر یا یک کتاب شعر، یا کنشی شاعرانه نوشته میشوند مناسب نیستند. اما مناسبترین استفادهشان در تثبیت و آرایش خود است در جاگیری و استقرارشان به عنوان کلماتی که لااقل سعی میکنند از دهان یک منتقد ادبی که مخاطب خاص شعر است بیرون نیایند. و به همین اعتبار سعی میکنند کمتر یاوهگویانه و یاوهپسندانه باشند.
میگفتم : به دَرَک که نِت
به مغز ِمطلق ِهیچ متصل است.
میگفتم : جام ِجهان نما
پلک ِ خواب گرفتهی توست.
بودی وُ آینگی بود وُ تماشا
و نیازی نبود به کلمه وُ کلام وُ تصویر.
اما دانستن را نمیدانستم که در سایهی برجها
روزی به ته ِ تاریک ِ معرفتات میبازم.
پلک ِ خواب گرفتهات را
شتک ِبیموسم ِ خاک وُ باد
از من گرفتهاند که حالا
چشمهایت
در بی بند وُباری ِ روزگاری که
بازار ِ مکارهی هیچهای قیمتیست
به ولنگاری سوت میزنند.
حالیدنات را
با هرکه میخواهی تقسیم کن
فقط مواظب باش
در چند لحظه چرتکهات را نیندازند
که به قیمت ِبی حساب ِشعر ِحافظ میارزی!
نوشتن در خصوص چیزها، که به آن شعر میگوییم دستکم باید حاوی بخشی از هستیشناسی خاص آن چیزها باشد. به عبارتی باید بویی از آن برده باشد. این "بو بردن" حاوی نوع خاصی از تفاوط است. نزدیک شدن به "تفاوت" و همسایهی فضای خالی میان چیزها بودن. همان فضای خالی بغرنجی که هستی قبل از اتفاق شعری(اتفاق هنری) را رقم زده است. و اینهمه تا زمان رونمایی از اثر (خوانش آن) پنهان خواهد ماند. پس "کارهنری" مخاطبش را در جایی به دام میاندازد /به فاک میدهد، که با یک فضای همبافته از دو یا چند "چیز" بخشی از زبان را که هنوز بر زبان نیامده است، آشکار کند. اینها ربطی به تجربه انسانی یا تداعی اعمال اجتماعی افراد ندارند. بلکه آشکارگی تفاوتهایی هستند که تنها در زبان و از دالان آن میتوانند به مخاطب رخ بنمایند. و تنها از راه خوانش آن "کار" ممکن خواهند شد و تداوم خواهند یافت. ازهمینروست که کار هنری را محل استقرار حقیقت و منشأ ایجاد و تداوم هستی میدانند.
این تفاوط میان چیزهای موجود در شعر هیچ نسبتی با آن تفاوت دوالیستی/ باینری و روتینی که میان هر واقعیتی با واقعیت دیگر میتواند تشخیص داده شود ندارد. بلکه تفاوتی است که لحظه آغازش در کار هنری رقم میخورد و حاصل نوعی اضطراب وجودی است. اضطراب ناشی از مرگ یا زمانی که دیگر نباشیم. تفاوتی که با ایجادش یک فضای جدید به فضاهای موجود در هستی پیشزیستهی ما اضافه میشود.
"چیز" اول در شعر، نِت است. شعور مجازی و جمعی و جهانیِ سیالی که جای عقول خیر اندیش و متعالی را در جهان ما گرفته است. منشاء آگاهیهای سطحی و موقتی. هیچ انگاری ناشی از جهانی آشفته و سرشار از اطلاعات و دانستنهایی که راه به تاریکی میبرند.
و "چیز" دوم پلکهای بستهای است که در شتک باد و خاک دارند محو میشوند. .پلکهای خوابگرفته نشان از غیاب وضعیت امروزین است. خواب غیاب بیداری است، و بیداری غفلت از زمان (زمان وجودی/ تاریخ). غفلت از رویدادهای که توز/گرد قدمت بر آنها نشسته است و خاک فراموشی گرفتهاند.
نیازی نبود به کلمه و کلام و تصویر/ اما دانستن را نمیدانستم که در سایه برجها/ روزی به ته تاریک معرفتت میبازم ...
باختن به معرفت کسی که با پلکهای خوابگرفتهاش مظهر دانایی است. شمایل بودا با چشمهای بسته نشان از چشمپوشی از دانایی ظاهری و دانش بیرونی است، در اساطیر ایرانی چشمهای اسفندیار نقطه ضعف و آسیبپذیری او تلقی میشود. اسفندیار که برای پاس داشت دینبهی روئینتن شده است وقتیکه در دام شاه پدر میافتد به جنگ با پاسدار دین(رستم) میرود. روایت نشان از این باور دارد که علم ظاهری و دانایی ظاهری سرچشمه گمراهی است. تعدد واقعیتهای بیرونی و کثرت اعیان مایه گمراهی است و در شعر حافظ نیز این کثرت و تاریکی با گیسو و زلف معشوق بیان، و گمراهکنندگی آن تقریر میشود. باختن و تسلیم شدن به بخش تاریک معرفت نوعی هبوط از دانایی و رجعت به شهود است. که نشان از نوعی خواست تجدیدنظرطلبانه در مفاهیم قطبی چون خیر و شر، درست و نادرست، و خودی و دیگری دارد.
در حقیقت همچنانکه سایمون کریچلی میگوید، اندیشیدن/فهمیدن در واقع سلطه و تسلط بر "دیگری" است و تصاحب کردن و از آن خود کردن دیگری. معشوقی هم که در شعر جاخوش کرده همبافته این فضای دوگانه است. یکی معشوقیست که با چشمهای بسته در یک قاب آرکائیک تصور میشود و شاعر را به دانایی مطلق و یگانه سرزمین موعود میبرد و آن یکی معشوق دیگر که از دست رفته، جستجو شده در نت، بهدست نیامده هنوز و گمراه در آغوش دیگری است که شاعر از هردو دل شُسته و به خاطراتش پناه برده است.
این تقلیل "دیگری" به "خود" فرایندیست که خواست شعر بر آن قرار گرفته است اما الگوی سرایش و پردازش معانی در شعر تقدیر شعر را به روایتی پستمدرن که همانا تقدیر، اضطراب و جدایی است نزدیکتر میکند. و این فراروی از بافت مدرن روایت و بیسرانجامی است که درنهایت شعر را به سرانجام میرساند.
ادبیات در اشکال مدرنیستی آن همواره دچارنوعی "خودی محوری" و مرزبندی با دیگری است. اما در این شعر مسعودی انتخاب میان معشوقِ خودی و معشوقِ بیگانه در پرانتز میماند و در حالهای از تردید رها میشود و شعر فراتر از منطق قطبی متعارف عمل میکند. در دگردیسی مفهوم "تفاوت" نزد "دریدا" نیز مولفهها و تعاریفی چون مرز، قطبیّت و رابطه دوالیستی خودی-دیگری بازتعریف، و منقلب میشوند. دیگر اثری از یک خودی محض یا دیگری محض نیست حضور دیگری در متن بصورت ردپا ( مکمل) پیگیری میشوند. معناهای خودی و دیگری با به تعویق افتادن (در محور زمان) و دگردیسی (در محور مکان) در هم آمیخته و تبدیل میشوند.
این فضای میانی و متفاوط میان این دو چیز است که شعر را مثل پاندول ساعت در یک سرگشتگی مدام و آمیخته با وهم در میان دو قطب به حرکت در میآورد. یک قطب واقعیت مجازی روزانه و قطب دیگر دنیای رازآمیز خواب آلودهای که در سایه برجهای بلند نقاشی شده است. این فضا که زاده اضطراب جهان زیستهی شاعر است، نشانگر خستگی روحی کسی است که در تقدیر اگزیستانسیالیستیاش گرفتار آمده راهی به سوی مینیاتورهای قدیمی با تصاویری نغز از شعر حافظ باز میکند. و معشوقش را با شعرهای حافظ دست به دست میدهد.
امین رجبیان آذر1399
"یک"
دردِ هوا
گریبان پنجره را گرفت
و حافظهی شهیدش را
از استخوان لای زخم
بیرون کشید
حدودِ بخت
یک آفتاب و یک زن
بر روی ناگهان دشنام دادند
من پذیرفته بودم
برگشتم به صورت باران و
بوسهها را به هم چسباندم
تاریکیِ ماسیده در دهانِ شب
از پهلوی ماه
چربیهای اضافه را
به دندان کشید و رفت
تو از قرار تاریک
معلوم نمیشدی
"دو"
از این طرف باز کنید !
این یائسه دهان حاملهای دارد
و حافظهی دندانهاش
پوستِ روح را در خود ثبت کردهاند
بشکند این دندان
جناق شکستهی ماه و اولیا پلنگ را با هم دریده است
طمع نکردهام
تمام کلماتم را زن دادم و جهنم را به دوش گرفتم
تعویذها در قیافهی تو سوزاندم
خاکت کردم
و تو باز هم
شلوار از پای رودخانه در آوردی
تا عکس آن دو چشم سوخته را
توی آب ببینی
حالا ببین
اسبی که از من برخاست
پیشانیاش شاخ داشت و
یالش دُم
و قبل از آن
پرواز میکردند
آدمهایی که همه جایشان چشم بود
ذبح کن و در طبق اخلاص بیانداز
معشوقهای در آب و
پرندهای در آتش
پناهنده //
خورشید از زمزم زرد طلوع می کند
ای پناهنده در نت های کابینت
ای پناهنده در آرواره ای حزین
از کتف ها وُ بازوها وُ ناخن هایت به خانه برگشتم
بعد
در رمانی به احترام ونگوگ گوش هایم را بریدم
دست هام اما اما
"لرزم لرزانه" میخوانند
به وقت تنت
زنی هستی از دنده ی چپ
برخواسته از نفرت و رنج
کلمات را از تمام دندان هایت عبور می دادی
نسخه بر میداشتی از کلمات در مغز استخوانت
داد می زدی
و میان پراکندگی عصبیت
شکل کریستال میشکستم من من من
من من
شرابی مرد افکن می خواهم که مرا
از تک و تا
از پا
بیاندازد
در می چکد آب میشوم آ
در مِی
زوال خودش را می زند به زندگی
پناه می برم به سِرُم و سرنگ
قسم به کِبر کبریت
به فقر فقرات
تا گلویم پایین آمده بود مه
در دم پایی ات خزیده است ابر
خیره به ترک های گچ بری سقف!
لمیده بر مبل های وارفته!
به صداهای درونم گوش میدهم
عنقریب است
از شکاف قرنیز به درون رخنه کنند مورچه ها
عنقریب است
از شکاف دیوار بیرون بیاید مرده ای
به صداهای درونم گوش میدهم
(دست کم ترجیح من این است)
دعوت شده ام
به میهمانی اصوات گستاخ
آنجا که " آتشی درنیستان "سرد میشود
چسبانده بود به رادیو
سنگینی گوش هایم را
که پیشتر بریده شده بود
بیرون میریزد از گلوی پدرم مرغ سحر
ای "ط" مشروطه
ای "الف" استبداد
ای زخم برداشته صدات از خشخاش
ما گور عزیزانمان را گم کرده ایم
گور خودمان را
خورشید در زمزم سیاه غروب کرده است
اکنون
کنار کلمه ی "است" نشسته ام
گیس های کلمه ی "بود" را شانه میکنم
نگاهی به دفتر شعر زمستان بی برف
سروده ی راهبه خوشنود//
این که آدمی چگونه با جهشی ناگهانی خود را از سطح دیگر جانوران جدا کرده و آفریده ی برتر شده است ؛ بی شک به گمان فلاسفه ریشه در رسانش دانسته ها و ارتباط در بستر اختراعی شگرف به نام زبان دارد. نگاهی گذرا به مفهوم زبان در گفتمان کارل پوپر فیلسوف و اندیشمند معاصر ،در حیطه ی شناخت مفهوم زبان و این که چگونه اندیشه و میراث تفکر بشر به وسیله ی زبان به سوی تکامل و انباشت میرود خالی از لطف نیست. پوپر زبان را دارای چهار ویژگی معرفی میکند ، بیان و ارتباط، دو ویژگی نخست زبان هستند که در میان انسان و دیگر جانوران مشترک است. فرایند آغاز انسانی شدن ما را در گرو دو شاخصه ی دیگر یعنی توصیف و سنجش میداند. توصیف ویژگی خاصی از زبان است که یک امر یا پدیده توسط تجربه یا تفکر انسان وصف و در معرض رد یا تایید قرار می گیرد. و شاخصه ی چهارم با سنجش مولفه های وصفی به درستی یا ناراستی پدیده و در نتیجه انباشت تجربه و تکامل اندیشه ی آدمی می انجامد.
با این پیشگفتار کوتاه که شعر اتفاقی در بستر زبان است نگاهی به سروده های راهبه خشنود خواهیم داشت. بهانه ی این کار انتشار دو مجموعه ی توام که در یک زمان و بیدرنگ توسط انتشارات نوپای پریسک که در همین زمان کوتاه نشان از نگرش حرفه ای و تخصصی به ادبیات و به ویژه شعر دارد، است.در ابتدا مقصود نگرش کلی به دو مجموعه مد نظر بود؛ اما با توجه به تفاوت و تعالی شعر و زبان در مجموعه دوم ،نگاه معطوف دفتر نخست یعنی "زمستان بیبرف" شد.
این که سراینده چه به کار می گیرد تا بسراید نخست باید به این نکته ی باریک اشاره نمود که در بافت یک کلام، واژگان با کنار هم نشستن و یا جای هم نشستن با خمیر مایه ی هنری بنام شعر که خود سرچشمه در زیبایی شناسی و زیبایی آفرینی دارد، تفاوت می آفرینند. پس واژه مهمترین ابزار کار شاعر است.در مجموعه مورد بحث چند دسته واژه وجود دارد:
یک: واژه های دم دستی و پر کاربرد با مفاهیم کلی و مشترک در جهان بینی مطالباتی عامه مانند: زمستان ، کلاغ، باد ، شب ، مردگان ، ستاره ، توفان ، سکوت ، عشق و....
واژه با توجه به نقشی که به عنوان واحد معنایی در بافت متن دارد ، نخستین گام ارتباطی در بافت زبان است. واژه های اشاره شده به دلیل کثرت کاربرد آنها در متون گذشته و در کلام معیار ، به خدمت گرفتن آنها در یک ژانر ادبی که تاثیری گذاری آن در آشنایی زادیی از زبان معیار است، نیاز به خلاقیت بالا و نازک بینی زیبایی سازانه ای دارد.
دیری تو
و من تلخم
شبیه دل بریدن تلخم (ص 13)
واژه ی پرکاربرد تلخ با همان معنی مستقیم ، بی هیچ اتفاق تازه ای به کار رفته است ،فعل دل بریدن که ماهیتی تلخ و گزنده دارد. همین واژه در انتهای همان صفحه از سطح معمول کمی بالاتر رفته و ذهن خواننده را به فضایی شاعرانه تر می کشاند:
من شبیه آواز پرنده ای
برای دلتنگی های کوچکت
تلخم
یادآوری این موضوع که واژه به تنهایی و مستقل از متن نقش و مفهوم تازه ای ندارد، لازم است و می بایست نقش آن در کلیت متن و تحت تاثیر و رابطه با سایر اجزای متن بررسی کرد.در بیشتر متون ادبی و به ویژه شعر نقش مفهومی واژه تغییر میکند. اثر هم افزایی ترکیببات و تعابیری که واژه در آنها بکار رفته و نقش محوری در القای مفهوم و خلق زیبایی در کلیت اثر ، موید این موضوع است.
دو: واژه ها و تعابیر ادیبانه تر یا حد میانه مانند: انعکاس ،خطاب، سرشار، استناد، رعشه، زنگار، مشبک و... این دست واژگان در تعابیر و اپیزودهای شاعرانه تر از صراحت مفهوم به سمت ابهام و ایهام شاعرانه حرکت مملوس تری در بافت شعر ایجاد می کنند.
چشمانت انعکاس شبهای بی ستاره است. (ص9)
یا:
دیگر نوری نمانده
که به استنادشان به خورشید بتازم. (ص9)
سه: واژه های اکتشافی: این دست واژگان، با طراحی و فضاسازی در دایره ی کشف های شاعر قرار می گیرند که بوی تازگی و القای مفهومی نو یا به تعبیری واژه های رستاخیز شده اند. یا در گذشته در متون شاعرانه به کار گرفته نشده اند و یا شاعر به کشفی نو از رابطه ی این واژگان با سایر اجزا و مفاهیم رسیده است. مانند: کاکائو، الکل، جلبک، رژلب، نسکافه، اقیانوس و...
من از دریا برگشته ام
با موهای خیس و عطر کاکائوی داغ
می ریزم در اولین شب زمستان (ص 11)
یا:
باید این زمستان را در الکل بگذارم
تا فردا
کلاغها
بهانه برف را از من نگیرند. (ص20)
و یا:
پری خسته
ببین چگونه از قعر چشمانم
اقیانوس می بارد.(ص33)
پس از اجزا معنی دار و تفکیک پذیر زبان یعنی واژگان، آنچه که در روشن سازی مفهوم و پیام و ایجاد زیبایی و رابطهی نو در شعر کمک میکند ترکیب سازی و اثر آن در تلنگر به ذهن خواننده است. ترکیبات شعری با همنشینی و جانشینی واژگان ساخته می شوند و حاصل، مفهومی نزدیک با معنی اولیه کلمه و گاه متفاوت دارد. شاعر با توجه به معنی واژه و پیام متن و کشف رابطه یا تضاد تازه بین اجزا ترکیبات ایجاد تازگی و زیبایی میکند.ترکیبات شاعرانه میتوانند کلیشه و تکراری، معمولی و یا تازه باشند. از ترکیبات دفتر می توان به شب های بی ستاره، نفس باد، جاری رود، ابرهای خسته، رنگ تلخ انتظار، جزیره ی سرگردان، ناودان زمستان، چنارهای کلاغزده و ... اشاره نمود. آنچه رفت چه از واژگان و ترکیبات، مانند سنگ بنا و مصالح اولیه ی کار ضروری هستند؛اما این نما و فرم کار و شکل چینش و دستور زبانی است که شعر می شود . ابزار دست شاعر همانی است که بر زبان همگان جاری می شود . او آگاهانه روابط و دستور زبان را می شکند از مرزهای مفاهیم پذیرفته می گذرد، عدول میکند و اتفاقات تازه ای در متن رقم میزند.در زمستان بی برف، با دستور شکنی هایی رو به رو می شویم که گاه به خلق زیبایی منجر شده و گاه جز یک اشتباه دستوری نمی توان نامی برآن نهاد:
سنجاق گیسوانم را
در مردمکان چشمم فرو میبرم... (ص8)
جمع مردمکان بری مفرد چشمم که اگر به مردمک چشم هایم تغییر می کرد از خطای دستوری مبرا می شد.
تو
مرده است.
هنجارشکنی دستوریی که در دهه های 70 و 80 کاربرد زیادی در سروده های سرایندگان وقت داشت.
کشف گوشه های پنهان زبان که به اتفاقات شاعرانه یا تعابیر شاعرانه موسوم اند در یک اثر به غنا و زیبایی آن و همچنین تامل و تحمل مخاطب بر بند یا اپیزود آن می انجامد.زبان همانگونه که زبانشناسان اذعان دارند و بر عامه نیز محرز شده است ماهیتی متغیر و نودگر دارد. و این اتفاقات در شعر به این تغییرات کمک شایانی میکند.
باید این زمستان را در الکل بگذارم. (ص19)
می توانی کلاهت را برداری
و به تمامی چهارشنبه ها تسلیت بگویی. (ص7)
می خواهم با سپید چشمان تو آدم برفی بسازم. (ص19)
سرفه ام میگیرد
بالا می آورم اقیانوس را از چشمانم .(ص25)
آنچه در ذهن یک شاعر می گذرد بسته به سطح دانش ، هوش و تجربه های زیستهی او که تابعی از جغرافیا و عوامل موثر برآن است ؛ اندیشه ی او را گاه پیچیده و غیر فابل توضیح و توصیف می کند. این جاست که هنر شعر معادل سازی میکند و شاعر به کمک تصویر از یک ذهنیت مبهم به عینیتی قابل لمس می رسد. ایماژ آرایه ای مهمی است که با التفات به احاطه ی مخاطب امروز با فناوری و دنیای ارتباطات تصویری نقش بسزایی در کنش و پویایی شعر دارد. چه بسیار مفاهیم نو که در انتزاع ذهن و آثار شاعران رنگ نیستی و فراموشی گرفته اند.
ماه و آرزوهای خسته ام
که در جاری رود بخار می شوند. (ص12)
شب های صاف و سرد زمستان و بخاری که از سطح رودخانه در اثر اختلاف دمای آب و هوا بلند می شود و اجازه دیدن تصویر ماه و یا نهایت آرزوهای شاعر را به بیننده نمی دهد.
فریادی
که گره میخورد با گره روسری ام. (ص37)
تعبیری زیبا و شاعرانه از موضوعی تکراری و کلیشه، شاعر با رسم تصویری نو دغدغه های زنانه خود را به بند شعرش گره می زند. دغدغه هایی که گاه به صراحت و گاه در لفافه به زن بودن شاعر اشاره دارند.
سنجاق گیسوانم را
در مردمکان چشمم فرو می برم (ص8)
من زیبا بودم
همیشه درد
زن بودم. (ص37)
طبیعت گرایی و رد قوی عناصرآن در جای جای کتاب و اشعار آن مشهود است. گویی نقاشی یا پلانی از یک فیلم را میبینیم که سراینده گاه از اعماق تاریک ذهنش و مفاهیم جاری در زبانش به پیرامون و دنیای طبیعی گریزی میزند، فضایی سورئال پیش روی بیننده می گسترد . در برخی از کارها این فضا چنان متعدد و متفاوت می شود که ارتباط بخشی به بنده های شعر را با ابهامی که ایجاد میشود سخت میکند. زبان اشعار به روز است. زمزمه های غمگین زنی با دنیایی از خیالات گوناگون . گاه امیدوار و گاه مویه میکند. تصویر می سازد تصاویری آنی از طبیعت با القای مفاهیمی گاه پیچیده و گاه سهل الوصول. در این مجموعه ردی از خوانش و اندیشه ی فروغ و دیگر شاعران مطرح معاصر دیده می شود که این به معنای تقلید و کپی برداری نیست بلکه تاثیر ودرک درستی از زبان و اندیشه ی آنهاست که در کتاب بعدی شاعر به سمت استقلال و تمایز و اختصاص پیش می رود. گاه ساده و بی تکلف و عاری از آرایه های تعمدی لفظی و معنوی می شود اما اتمسفر حاکم برآن خواننده را در دنیایی خاص و تازه رها می کند . گویی شهزادی خیالی در خوابی عمیق و سنگین در دنیایی موازی با این جهان برای تو از هوسها، آرزوها و آنچه ذهنش را درگیر کرده اند روایت می کند. روایتی گاه در یک خط مستقیم و گاه در ابعادی دیگر تو را به گوشه های فضایی بکر می کشاند. بیشتر این فضاها در جغرافیای زیست شاعر دیده نمی شوند. آنقدر از جزیره و ماهی و اقیانوس می گوید که او را ساکن بندری دور در اقیانوسی گرم تصور می کنی. فضاها پیچیده نیستند ولی به شکل شگرفی خیالی و رویایی اند. تصویر و بندهای کمی از شعرش برای زمزمه و تکرار روی زبان می ماند ولی فضا و تصاویرش را به خوبی میتوانی درک و در آنها زندگی کنی. کلان روایت هایی که به سمت جزیی نگری و تجربه های زیستی نمونه ی نوعی زن در جامعه ما_ به عنوان موجودی با آمال و امیدهای سرکوب شده_ می رود.
زمستان1398
بهمن مهرابی
کم خونی
ابرویم از فرط استدلال
پایین نمی آید
ابری کنار من ایستاده
شلوارش خیس
در کافه ، در تاکسی
در بانک در مترو
بین زندهها ، بین مردهها
ابری کنار من ایستاده
بیمارستانی را میشناسم با عضوهای بسیار
که لای اعضایش ، پنیر اضافه سِرو میشود
مثل لبهای آن پرستارِ عصبی
که مثل ابر ایستاده
و چیزی اذیتش میکند
چیزی در حد دستمزد شیفت شب
یا اجاره خانهی گران
یا نگاه ارزانِ (فرض کن) یک پزشک
پزشک یکی از اعضای بیمارستان است
بالاترین حد توان زیبایی را
در یک تصادف فجیع میبیند
در یک تصادف فجیع فرض کن
خونی که روی صندلیِ پشتی پاشیده
با هیچ چیز پاک نشود
فرض کن کم خونی
یک خصلت نژادی باشد
برای نژادی که نسبت به اعضای جامعهاش بی تفاوت است
یا برعکس...
عضو فعال یک گروه ضد اجتماعی باشی
آنوقت در حد مفروضاتت می توانی خون داشته باشی
طوری که به اعضای دیگر هم خونرسانی کنی
در حد مرگ
خونرسانی تا حد پارهگی شریان های اصلیِ گردن با طناب
مثل یک ابرِ آویزان
اما
هرگز پرستاری که مورد آزار قرار گرفته نیستی
کارگری روز بیمزد
شب بی نان
برگردی به بیخانهای که بیکرایهاش
عقب افتاده
بچه اش از درس
اعضایش از خون کافی
مغزش را هم که بپاشانی روی صندلیِ پشتی...
امین رجبیان