
Super User
هبوط عشق
یادداشتی بر مجموعه شعر : « با کوک تلخ باریِ سرما » هوشنگ رئوف
امیرهوشنگ گراوند
تازه ترین اثر شعری هوشنگ رئوف شاعر خرم آبادی با عنوان « با کوک تلخ باریِ سرما » اخیرن( چاپ اول 1399 ) توسط انتشاراتی « پریسک » با شمارگان 500 نسخه به بازار کتاب و مخاطبان و دوستداران حوزه نشر و ادبیات عرضه شده که در آن شاعر با کوک قلم روی نُت های تلخ آواهای شیرین و متفاوتی در هواهای تازه و وارونه منتشر کرده است.
داستان کوتاه:
دایره
نوشته: قدرت دانشور
...
_ دیدم که باید به هزاره آینده بروم و از آنجا بازگردم به زمان حال: اینجا که دوستی در مغازه خویش که بی شباهت به گوری نیست در تکاپوی روزی خویش، جز فقر چیزی به کف نمی آورد.مردی با تخیلی رها و زندگی محدود به گذشته و حالی تلخ !
حباب
نوشته: سجاد آریایی
پنجره را باز می کنم، هرم گرما و بوی خون پیچ میخورد و تاب. تا انتهای دو مجرای بینی ام بالا برود و بسوزد. سرگیجه و منگی آنقدر در من تکرار شده که به خاطر آوردن آن، مثل انگشت در حلق کردن است به وقت بالا آوردن. خون دماغ های بی امان، امانم را بریده. سیل می شود و جاری بر روی پیراهنم و دستها تا چکه های جهیده از آن در گوشه و کنار خانه برای تیرگی به یادگار بماند.
شوهَ زَنگ
شهریار قنبری
برای استاد علی مردان عسگری عالم
اشی نبود. باز غیبش زده بود. خدا می دانست این بار بچه را کدام طرف برده بود. داود تمام دشت و اطراف را خوب گشت. حتا تا کنار قبرستان هم رفت، اما...توی این ظلمات دیگر عقلش قد نمی داد کدام سمت پی اش بگردد. همه جا تاریک بود.
اضطراب چشمانم
در اندیشیدن
به تیغ تیز ودستان جراح
که سینه ی محبوبم را می شکافد
دکتر!
آرام تر ...
خستگی های زیادی را
در سرزمین نامتقارن آرزوهایم
به فراموشی سپرده ام
شبها
تیک تاک ضربانش
لالایی دلتنگی هایم میشد
و هنگام بیداری
بوسه هایم
مرهم بود بر دردهایش
به من بگو
با قلب جدیدی که در سینه اش
خواهی کاشت
همانقدر...
دوستم خواهد داشت؟
#مریم_امینی
در هوای تازه باید خواند
باید گریست
توان این همه آیهی سبز
کجاست سینهای با فراخی اقیانوس
نگاه کن
چگونه میان بره و دشت بهار میوزد
و هجوم چکاوکان بلوط زار
حجم خاطره را لبریز میکند
و تو به یادگار بادام
بر صفحه فصلها مینگری
و هنوز خطی از کدورت و سنگ
همیشههای عاطفه را شیار میکشد
چه در سینه داری
سینای اندیشه لن ترانی
که پیامآوران مات تلالو هستند
آیا قاهره از خاطر تو میگذرد
و دختران امتداد نیل
یا کودکان فلسطین
که با اندیشه سبز
از خاطر زیتون زار میگذرند
نگاه کن
کنار راه سفر، دهقانِ چین
اندوه خاطر بودا را آبیاری میکند
جوکی هندو دای وداع میخواند
و ما چگونه از ظلمات میگذریم
و خضر پیامبر
لبان خشکیدهمان را به جرعهای تر نمیکند
شعری از علیرضا کرمی
....
شیرزاد بسطامی
.....
من یک اشغالگرم
عزم کردهام
که یک وجب از خاک تو را
بخرم
بیت المقدس!
اما
سوگند میخورم
نه گلوله بکارم
و نه سیلی
تنها
قلبم را
در سینه ات چال میکنم
راهبه خوشنود
...
و این جنین آویزان شده از شاخههای انجیر
و بوی مسموم زبالهها؛
به کجا رسیدیم؟
با این پف زیر چشمها
که پاییز از پوتینهام میریزد
و شب
شکل ناتمام یک مکالمهی کسالتبار است
گیر کرده در گلوی راهرو
با خودم چه کردم
که هی آویزان سیمها؛
این ناخنها را محکمتر بکش
پوست به هیچ تماسی پاسخ نمیدهد
پوست رنگپریدهتر از
زمستان قطبیست.
که پوست نشانههای مرگ را
که پوست دروغگوی بزرگیست
روی زخمها و دردها
روی حرفها که هی خواستم بگویم
روی عشق
و عشق
روی این رنج نارنجی که سیمخاردار شده
توی قلبم
پوست روی هضم نامطلوب غذا را پوشانده
افکار تو را.
چه باید میکردم با واگویههای شبانه؟
با سنگینی سری که خالیست از خاطره
فرصت نشد با هم فیلم عاشقانهای ببینیم.
و آیا
فکر کردن به تو این پوست را ....
گاهی به گلدانها سر میزنم
به گوشهی خیابان
و همان چند سطر را مدام میخوانم
اما فرصت نشد
و کسی نشست روی شاخهها و
سیمهای خاردار را کشید
و دیوار هی بلندتر شد
و شب
چه جانی میگیرد از من...
اما چه خوب
که پوست
عصبهایم را مخفی میکند
وقتی به تو فکر میکنم
در کنار میزی
و صدای خشنی
که پر از شنهای بیابان است.
(رمدیوس خوشگله)
علیرضا خسروانی
به سفیدیِ پرحجمِ چشمهات خیره میشوم
به سینههای حجیمِ دو کبوتر
که در سرت لانه کردهاند
به زل زدنِ یک شاهدخت به دوربین
وقتی که میگوید:
_نمیگذارند ملکه شوم
چون با دلم میبینم
با دلم راه میروم
و در سرم صداهاییست که مرا خواهند کشت
من هم فکر میکنم
تو تهدیدی برای سلطنت هستی
چراکه ماندلا، مایکل و تِرِزا را دوست داری
و لعنت به من که فقط یک رای دارم
تو آنقدر زیبایی
که نرسیده به نقطهی اوج این قصه
در تصادفی مشکوک
خواهی مُرد
با یک لیموزینِ لیمویی
توی تونلی در پاریس
کنار دستِ عاشقِ دائم الخمرت
یا در مسیر قُلهک
سرِ یک پیچ
وقتی از گلستان بر میگردی
با جیپِ ابراهیم
یا تراوش میکند صَمغِ زردی از ساقات
وقتیکه میشِکنی
وقتی که سقوط میکنی از شاخهای
با دو اسکیتِ تیز با سما
و التماس میکنی به قاضی :
_رهایم کنید
من
تنها بلدم، سنگ روی یخ باشم
لیزم بدهید تا برایتان برقصم
و لعنت به من
که از هیئتِ منصفه نیستم
تو آنقدر زیبایی
که قبل از چهلسالگی
خودکشیات میدهند
با مشتی فِلوکسِتین در سگیترین ساعتِ صبح
وقتی که بالشی نمور، نوازش میکند
موهای بلوندت را
_سینههای کوچکِ لیموییام
شکمِ گردِ شهوانیام
هر چیزی در تنِ من زیباست
هر
چیزی
در تنام
زی...
و این آخرین کلماتِ پریده از گلویت هستند
یا اینکه
باد تورا میبرد
یا تو
خودت را به باد خواهی داد
وقتی که تنهایی، رختها را پهن میکنی
رِمِدیوس خوشگلهی صدسال تنهایی...