"یک"
دردِ هوا
گریبان پنجره را گرفت
و حافظهی شهیدش را
از استخوان لای زخم
بیرون کشید
حدودِ بخت
یک آفتاب و یک زن
بر روی ناگهان دشنام دادند
من پذیرفته بودم
برگشتم به صورت باران و
بوسهها را به هم چسباندم
تاریکیِ ماسیده در دهانِ شب
از پهلوی ماه
چربیهای اضافه را
به دندان کشید و رفت
تو از قرار تاریک
معلوم نمیشدی
"دو"
از این طرف باز کنید !
این یائسه دهان حاملهای دارد
و حافظهی دندانهاش
پوستِ روح را در خود ثبت کردهاند
بشکند این دندان
جناق شکستهی ماه و اولیا پلنگ را با هم دریده است
طمع نکردهام
تمام کلماتم را زن دادم و جهنم را به دوش گرفتم
تعویذها در قیافهی تو سوزاندم
خاکت کردم
و تو باز هم
شلوار از پای رودخانه در آوردی
تا عکس آن دو چشم سوخته را
توی آب ببینی
حالا ببین
اسبی که از من برخاست
پیشانیاش شاخ داشت و
یالش دُم
و قبل از آن
پرواز میکردند
آدمهایی که همه جایشان چشم بود
ذبح کن و در طبق اخلاص بیانداز
معشوقهای در آب و
پرندهای در آتش
پناهنده //
خورشید از زمزم زرد طلوع می کند
ای پناهنده در نت های کابینت
ای پناهنده در آرواره ای حزین
از کتف ها وُ بازوها وُ ناخن هایت به خانه برگشتم
بعد
در رمانی به احترام ونگوگ گوش هایم را بریدم
دست هام اما اما
"لرزم لرزانه" میخوانند
به وقت تنت
زنی هستی از دنده ی چپ
برخواسته از نفرت و رنج
کلمات را از تمام دندان هایت عبور می دادی
نسخه بر میداشتی از کلمات در مغز استخوانت
داد می زدی
و میان پراکندگی عصبیت
شکل کریستال میشکستم من من من
من من
شرابی مرد افکن می خواهم که مرا
از تک و تا
از پا
بیاندازد
در می چکد آب میشوم آ
در مِی
زوال خودش را می زند به زندگی
پناه می برم به سِرُم و سرنگ
قسم به کِبر کبریت
به فقر فقرات
تا گلویم پایین آمده بود مه
در دم پایی ات خزیده است ابر
خیره به ترک های گچ بری سقف!
لمیده بر مبل های وارفته!
به صداهای درونم گوش میدهم
عنقریب است
از شکاف قرنیز به درون رخنه کنند مورچه ها
عنقریب است
از شکاف دیوار بیرون بیاید مرده ای
به صداهای درونم گوش میدهم
(دست کم ترجیح من این است)
دعوت شده ام
به میهمانی اصوات گستاخ
آنجا که " آتشی درنیستان "سرد میشود
چسبانده بود به رادیو
سنگینی گوش هایم را
که پیشتر بریده شده بود
بیرون میریزد از گلوی پدرم مرغ سحر
ای "ط" مشروطه
ای "الف" استبداد
ای زخم برداشته صدات از خشخاش
ما گور عزیزانمان را گم کرده ایم
گور خودمان را
خورشید در زمزم سیاه غروب کرده است
اکنون
کنار کلمه ی "است" نشسته ام
گیس های کلمه ی "بود" را شانه میکنم
کم خونی
ابرویم از فرط استدلال
پایین نمی آید
ابری کنار من ایستاده
شلوارش خیس
در کافه ، در تاکسی
در بانک در مترو
بین زندهها ، بین مردهها
ابری کنار من ایستاده
بیمارستانی را میشناسم با عضوهای بسیار
که لای اعضایش ، پنیر اضافه سِرو میشود
مثل لبهای آن پرستارِ عصبی
که مثل ابر ایستاده
و چیزی اذیتش میکند
چیزی در حد دستمزد شیفت شب
یا اجاره خانهی گران
یا نگاه ارزانِ (فرض کن) یک پزشک
پزشک یکی از اعضای بیمارستان است
بالاترین حد توان زیبایی را
در یک تصادف فجیع میبیند
در یک تصادف فجیع فرض کن
خونی که روی صندلیِ پشتی پاشیده
با هیچ چیز پاک نشود
فرض کن کم خونی
یک خصلت نژادی باشد
برای نژادی که نسبت به اعضای جامعهاش بی تفاوت است
یا برعکس...
عضو فعال یک گروه ضد اجتماعی باشی
آنوقت در حد مفروضاتت می توانی خون داشته باشی
طوری که به اعضای دیگر هم خونرسانی کنی
در حد مرگ
خونرسانی تا حد پارهگی شریان های اصلیِ گردن با طناب
مثل یک ابرِ آویزان
اما
هرگز پرستاری که مورد آزار قرار گرفته نیستی
کارگری روز بیمزد
شب بی نان
برگردی به بیخانهای که بیکرایهاش
عقب افتاده
بچه اش از درس
اعضایش از خون کافی
مغزش را هم که بپاشانی روی صندلیِ پشتی...
امین رجبیان