دوشعر از سایه باقری
یک
رها نمیشوم از حروف
برگشتهام به دندان قروچههای کودکیام
در بمب و باروت
و به الفبای چوبی در به وقت گریختن
میافتادم و دوباره بلند
بلند میگفتم
جنگ از جانِ ما چه میخواهد
میافتادم و دوباره بلند
بلند میگفتم "مرگ بر"
میافتادم و دوباره بلند
با زانوهای خراشیده
حالا زنی چهل سالهام در صلح
با انگشتانی نیمه جویده و
سه دندان افتاده از صورت
در دهانی بازمانده
بخندم؟
از کدام دهان؟
دهانی که به حرف نمیآید؟
به اعتراف نیامدم
که پوست از کرگدنم بردارید
پوستِ از کرگدنم
میراثِ سال بلواست
پناه ببرم به زیر پوست
در ناحیه ای از صورت
که به حرف نمیآید
به حرف نمیآیم از این پوست
رسیدهام به گوشت صورتی رنگ بدقلقم
زیر دنده ها
چقدر پوست بتراشم از این تن
که برسم به استخوان بی حرف
.. برسم به زنی که شب از ارتفاع میترسد و
روز از لهجهی مادرزادش کنار نمیرود
پرده را کنار میزنم
میرسم به دهان ملتهب زن در تخت
که طعم توت میدهد
به وقت بوسه
پناه میبرم به لکنت کلمات
در صدای زن
به هجای بلند کشیده در خون
من حروف غلیظ نگفتهام
که به اعتراف نمیآیم... .
دو
زن
ایستاده در برابر باد
با دو مردمکِ لرزان در چشم
هو که میکشد گلوش کشیده میشود
در هیئت هوا
و لبهاش
به شکل بوسهای بالغ
هوای بلعیده را
بر میگرداند به جدار پنجره
و جریانی سرخ
در شیشه شکل میگیرد
باد که هو میکشد
از هیبت صداش
زن
از حاشیهی پیراهنش پرت میشود
و لبهاش
جمع میشود
به شکل بوسهای بالغ
باد که هو میکشد
جریانی سرخ
از شیشه میریزد...