راهبه خوشنود
...
و این جنین آویزان شده از شاخههای انجیر
و بوی مسموم زبالهها؛
به کجا رسیدیم؟
با این پف زیر چشمها
که پاییز از پوتینهام میریزد
و شب
شکل ناتمام یک مکالمهی کسالتبار است
گیر کرده در گلوی راهرو
با خودم چه کردم
که هی آویزان سیمها؛
این ناخنها را محکمتر بکش
پوست به هیچ تماسی پاسخ نمیدهد
پوست رنگپریدهتر از
زمستان قطبیست.
که پوست نشانههای مرگ را
که پوست دروغگوی بزرگیست
روی زخمها و دردها
روی حرفها که هی خواستم بگویم
روی عشق
و عشق
روی این رنج نارنجی که سیمخاردار شده
توی قلبم
پوست روی هضم نامطلوب غذا را پوشانده
افکار تو را.
چه باید میکردم با واگویههای شبانه؟
با سنگینی سری که خالیست از خاطره
فرصت نشد با هم فیلم عاشقانهای ببینیم.
و آیا
فکر کردن به تو این پوست را ....
گاهی به گلدانها سر میزنم
به گوشهی خیابان
و همان چند سطر را مدام میخوانم
اما فرصت نشد
و کسی نشست روی شاخهها و
سیمهای خاردار را کشید
و دیوار هی بلندتر شد
و شب
چه جانی میگیرد از من...
اما چه خوب
که پوست
عصبهایم را مخفی میکند
وقتی به تو فکر میکنم
در کنار میزی
و صدای خشنی
که پر از شنهای بیابان است.